اوهام

عاشق منم درون خزان پریده‌رنگ / فارغ تویی از این‌همه احساس سرسری

به نا امیدی از این در مرو بزن فالی....

این روزها را هرکسی سوال می کنه «حالتون خوبه»؟
میگم «شکر ، الحمد الله»

از وقتی هم که یادم میاد همینو میگفتم!
اما یه فرق بزرگ کرده و اون چند صدم ثانیه مکثه قبل از تکلمه. اول چند لحظه همه مشکلات رو تو ذهنم مرور میکنم تمامشون رو. بعد میگم «شکر ، الحمدالله»
اما داشتم چند روزی میگشتم دنبال سرچشمه این دو کلمه . چرا اینها رو میگم؟ آیا فقط یه جور ارضا کردن آموخته هاست؟ چیز هایی سالها تو گوشمون خوندن؟
عمیقا اعتقاد دارم تفال به قرآن از تفال به حافظ به جا تر است. این بار هم به دادم رسید وقتی در دستم میگرمش ، چشمام رو میبندم و میگم «خدا با من حرف بزن! خودتو بهم نشون بده همونطور که به موسی تو طور نشون دادی، همونقدر واضح!»
و جوابمو گرفتم:
و ان یمسسک الله بضر فلا کاشف له الا هو و ان یردک بخیر فلا راد لفضله یصیب به من یشاء من عباده و هو الغفور الرحیم

خدا بهم گفت پسر خوب اگه من ازت امتحانی میگیرم فقط خودمم که میتونم کمکت کنم............. بیا من مهربونم!

به نا امیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به کام ما افتد

۱۶ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۴۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی علامی

عزادار

هو الغریب


_ ریش گذاشتی!!


_ عزادارم


_ اا عزادار کی؟؟


_ خودم

۲۶ دی ۹۷ ، ۲۲:۵۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی علامی

برای فروش!

و باز هم هو الحبیب...


یک دنیا تردید بالا زد ، به علت تغییر شغل اجناس انبار به فروش می رسد...

برای فروش!

جای تو را به مدفن خالی فروختم

به به نگاه کن که چه عالی فروختم


اول تو را به تار و به پودم گره زدم

بعدش هزار تخته ی قالی‌فروختم


لعنت به من که داخل معبد به دست خود

باغ دلم به یوسف ثانی فروختم


شوق هزاره را که به وصل تو سوختم

شاید به هفته،ماه،به سالی فروختم


حیف دو سکه ی ته جیبم که گه گدار

با نیتت به قرعه ی فالی فروختم


در باغ سیب پرسه زنان در مهی غلیظ

شهد تو را به میوه ی کالی فروختم


ترشی سیب کال به مستی پسم زد و ...

شهد تو را چه «حال به حالی» فروختم


باشد برو بدون نگاهی ولی بدان

شش دونگ را به عشق تو ، آنی فروختم

۲۵ دی ۹۷ ، ۱۴:۵۴ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
علی علامی

بیست سالگی

طبق معمول «هوالحبیب»

شاید به مناسبت 20 سالگی:


به انتظار تو ماندن عجیب نیست عجیب

حضور توست در این جا در این فضای غریب


و بیست سال زمستان عجیب نیست عجیب

بهار توست پس از آخرین شکوفه سیب


عجیب رویش یک قصر سبز جادوییست

به خاک سوخته ی قلعه ای پس از تخریب


قسم به پاکی قلب زنی در اورشلیم

که سر گذاشت به پای مسیح روی صلیب


تو آمدی که رهایم کنی برهنه کنی

مسیح روح مرا از لباس زهد و فریب


بدون داشتنت از تب تنت گفتم

قصیده شب عمرم چقدر بی تشبیب


فقط به خاطر رویای آخرین گل سرخ

و خاطرات مه آلود عاشقان غریب


مرا به روی صلیب امید ها مکشان

مرا به خنده تلخ سراب ها مفریب...

و بیست سال زمستان....

۱۲ دی ۹۷ ، ۰۰:۲۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی علامی

شام آخر

تصمیم سختی بود انتشار این شعر ؛ چون یقینا از اجناس انبار است

-وقتی نگاه میکنی -اما به دیگری

یعنی حلول کل وجودت به خنجری


من میکشم تو را و یهودا کنارت است

آه این چه حکمتست شده شام آخری


کمتر بخند ای گل سرخم گل بهار

سفت تر ببند پیچ گره های روسری


فرهاد و تیشه و لب شیرین نگاه کن

وه که عزیز من چقدر زود باوری


بعد مسافتی است میان من و تو ماه

مانند چشمه ای ز پس چشم هاجری


تو در سرت مضارع منفی نا گذر

من در سرم رسیدن فعلی به مصدری


عاشق منم درون خزان پریده رنگ

فارغ تویی از این همه احساس سرسری


بر رغم شوکران که به کامم کنی مدام

 می پرسمت به دیده تر باز :بهتری ؟

۹۷/۷/۲۵


۱۲ آبان ۹۷ ، ۲۲:۲۷ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
علی علامی

من و‌مصطفی

واقعا نمی دانم چه شد؟

باید نشست و فکر کرد چه چیزی من را وادار کرد که وسط خوردن فلافل تو راه کربلا یکهو بهش زنگ بزنم و بگم: مصطفی!بعضی موقع ها حس میکنم باید صداتو بشنوم یا حتی ببینمت!

اما سیر این آشنایی چجور از « هی دیلاق میخوام خفت کنم » به «گاهی اوقات حس میکنم باید صداتو بشنوم» رسید؟

احتمالا وقتی داشتم گوشی صاحب مردتو صد بار تکون میدادم تا زنگش دم اذان صبح خفه شه تصور هم نمیکردم روزی این مطلبو بنویسم . اون لحظه داشتم با خودم میگفتم « تو بچه سوسول رو که یه نماز صبح نمیتونی بیدار شی کی آورده اردو جهادی؟» و این هارو در حالی میگفتم که باید صد بار گوشیتو در حالت عمودی تکون میدادم تا بلکه خاموش بشه و در این مدت تو کوچکترین حرکتی در خواب نمیکردی!

اما چی شد؟

شب قبل از رفتنم کربلا «درد مشترک» تو کافه جمعمون کرد . گفتم مصطفی دارم احساس پوچی میکنم از اینکه نمیتونم بنویسم ، از اینکه روزهام سپری میشه ، احوالات غریبم سپری میشه بدون اینکه ثبت بشه که تو گفتی : علی! وبلاگ...

و بعد من برایت شعر خواندم ؛ خواستی با صدای خودت بخوانی و بگذار بگویم دیدم که سرت را برگرداندی و ...

ابیات این بود:

به دیدن تو همه ذره های من شد چشم

و چشم ها همه سر تا به پا تماشا شد


رها ز سلطه ی پاییز در بهار اتاق

گلی به نام تو در بازوان من وا شد


قرار نامه وصل من و تو بود آنکه

به روی شانه تو با لب من امضا شد


فرشته ها تو و من را به هم نشان دادند

میان زهره و ماه از تو گفت و گوها شد


۱۲ آبان ۹۷ ، ۰۰:۲۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی علامی

ویترین من

احساس پوچی لایتناهی می کردم از ثبت نشدن لحظات عمر کنونی ام که شاید هیچ زمان دیگر تجربه نکنم شان.

این بود که تصمیم به عرضه شدن گرفتم چونکه فرقی بین کالای با ارزش ‌و بی ارزش نیست وقتی جفتشان گوشه ای فقط خاک بخورند . 

و تصمیم گرفتم که اینجا بشود ویترین اوهام من ! اما پیشاپیش معذرت میخواهم از اینکه کاسب خوبی نبوده و نیستم! اصلا اهل ویترین نیستم و تزیینی کار نمیکنم ، جنس های اعلایم را در انبار نگه میدارم

آخر میدانید؟! جنس های خوب من فروختنی نیستند... اهدایی اند.

و‌مینویسم و مینویسم به امید آن روز که بتوانم اهدایشان کنم.

۱۰ آبان ۹۷ ، ۲۳:۱۵ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
علی علامی