و باز هم هو الحبیب...


یک دنیا تردید بالا زد ، به علت تغییر شغل اجناس انبار به فروش می رسد...

برای فروش!

جای تو را به مدفن خالی فروختم

به به نگاه کن که چه عالی فروختم


اول تو را به تار و به پودم گره زدم

بعدش هزار تخته ی قالی‌فروختم


لعنت به من که داخل معبد به دست خود

باغ دلم به یوسف ثانی فروختم


شوق هزاره را که به وصل تو سوختم

شاید به هفته،ماه،به سالی فروختم


حیف دو سکه ی ته جیبم که گه گدار

با نیتت به قرعه ی فالی فروختم


در باغ سیب پرسه زنان در مهی غلیظ

شهد تو را به میوه ی کالی فروختم


ترشی سیب کال به مستی پسم زد و ...

شهد تو را چه «حال به حالی» فروختم


باشد برو بدون نگاهی ولی بدان

شش دونگ را به عشق تو ، آنی فروختم