اوهام

عاشق منم درون خزان پریده‌رنگ / فارغ تویی از این‌همه احساس سرسری

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

شام آخر

تصمیم سختی بود انتشار این شعر ؛ چون یقینا از اجناس انبار است

-وقتی نگاه میکنی -اما به دیگری

یعنی حلول کل وجودت به خنجری


من میکشم تو را و یهودا کنارت است

آه این چه حکمتست شده شام آخری


کمتر بخند ای گل سرخم گل بهار

سفت تر ببند پیچ گره های روسری


فرهاد و تیشه و لب شیرین نگاه کن

وه که عزیز من چقدر زود باوری


بعد مسافتی است میان من و تو ماه

مانند چشمه ای ز پس چشم هاجری


تو در سرت مضارع منفی نا گذر

من در سرم رسیدن فعلی به مصدری


عاشق منم درون خزان پریده رنگ

فارغ تویی از این همه احساس سرسری


بر رغم شوکران که به کامم کنی مدام

 می پرسمت به دیده تر باز :بهتری ؟

۹۷/۷/۲۵


۱۲ آبان ۹۷ ، ۲۲:۲۷ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
علی علامی

من و‌مصطفی

واقعا نمی دانم چه شد؟

باید نشست و فکر کرد چه چیزی من را وادار کرد که وسط خوردن فلافل تو راه کربلا یکهو بهش زنگ بزنم و بگم: مصطفی!بعضی موقع ها حس میکنم باید صداتو بشنوم یا حتی ببینمت!

اما سیر این آشنایی چجور از « هی دیلاق میخوام خفت کنم » به «گاهی اوقات حس میکنم باید صداتو بشنوم» رسید؟

احتمالا وقتی داشتم گوشی صاحب مردتو صد بار تکون میدادم تا زنگش دم اذان صبح خفه شه تصور هم نمیکردم روزی این مطلبو بنویسم . اون لحظه داشتم با خودم میگفتم « تو بچه سوسول رو که یه نماز صبح نمیتونی بیدار شی کی آورده اردو جهادی؟» و این هارو در حالی میگفتم که باید صد بار گوشیتو در حالت عمودی تکون میدادم تا بلکه خاموش بشه و در این مدت تو کوچکترین حرکتی در خواب نمیکردی!

اما چی شد؟

شب قبل از رفتنم کربلا «درد مشترک» تو کافه جمعمون کرد . گفتم مصطفی دارم احساس پوچی میکنم از اینکه نمیتونم بنویسم ، از اینکه روزهام سپری میشه ، احوالات غریبم سپری میشه بدون اینکه ثبت بشه که تو گفتی : علی! وبلاگ...

و بعد من برایت شعر خواندم ؛ خواستی با صدای خودت بخوانی و بگذار بگویم دیدم که سرت را برگرداندی و ...

ابیات این بود:

به دیدن تو همه ذره های من شد چشم

و چشم ها همه سر تا به پا تماشا شد


رها ز سلطه ی پاییز در بهار اتاق

گلی به نام تو در بازوان من وا شد


قرار نامه وصل من و تو بود آنکه

به روی شانه تو با لب من امضا شد


فرشته ها تو و من را به هم نشان دادند

میان زهره و ماه از تو گفت و گوها شد


۱۲ آبان ۹۷ ، ۰۰:۲۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی علامی

ویترین من

احساس پوچی لایتناهی می کردم از ثبت نشدن لحظات عمر کنونی ام که شاید هیچ زمان دیگر تجربه نکنم شان.

این بود که تصمیم به عرضه شدن گرفتم چونکه فرقی بین کالای با ارزش ‌و بی ارزش نیست وقتی جفتشان گوشه ای فقط خاک بخورند . 

و تصمیم گرفتم که اینجا بشود ویترین اوهام من ! اما پیشاپیش معذرت میخواهم از اینکه کاسب خوبی نبوده و نیستم! اصلا اهل ویترین نیستم و تزیینی کار نمیکنم ، جنس های اعلایم را در انبار نگه میدارم

آخر میدانید؟! جنس های خوب من فروختنی نیستند... اهدایی اند.

و‌مینویسم و مینویسم به امید آن روز که بتوانم اهدایشان کنم.

۱۰ آبان ۹۷ ، ۲۳:۱۵ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
علی علامی