واقعا نمی دانم چه شد؟

باید نشست و فکر کرد چه چیزی من را وادار کرد که وسط خوردن فلافل تو راه کربلا یکهو بهش زنگ بزنم و بگم: مصطفی!بعضی موقع ها حس میکنم باید صداتو بشنوم یا حتی ببینمت!

اما سیر این آشنایی چجور از « هی دیلاق میخوام خفت کنم » به «گاهی اوقات حس میکنم باید صداتو بشنوم» رسید؟

احتمالا وقتی داشتم گوشی صاحب مردتو صد بار تکون میدادم تا زنگش دم اذان صبح خفه شه تصور هم نمیکردم روزی این مطلبو بنویسم . اون لحظه داشتم با خودم میگفتم « تو بچه سوسول رو که یه نماز صبح نمیتونی بیدار شی کی آورده اردو جهادی؟» و این هارو در حالی میگفتم که باید صد بار گوشیتو در حالت عمودی تکون میدادم تا بلکه خاموش بشه و در این مدت تو کوچکترین حرکتی در خواب نمیکردی!

اما چی شد؟

شب قبل از رفتنم کربلا «درد مشترک» تو کافه جمعمون کرد . گفتم مصطفی دارم احساس پوچی میکنم از اینکه نمیتونم بنویسم ، از اینکه روزهام سپری میشه ، احوالات غریبم سپری میشه بدون اینکه ثبت بشه که تو گفتی : علی! وبلاگ...

و بعد من برایت شعر خواندم ؛ خواستی با صدای خودت بخوانی و بگذار بگویم دیدم که سرت را برگرداندی و ...

ابیات این بود:

به دیدن تو همه ذره های من شد چشم

و چشم ها همه سر تا به پا تماشا شد


رها ز سلطه ی پاییز در بهار اتاق

گلی به نام تو در بازوان من وا شد


قرار نامه وصل من و تو بود آنکه

به روی شانه تو با لب من امضا شد


فرشته ها تو و من را به هم نشان دادند

میان زهره و ماه از تو گفت و گوها شد